" آقای کیوسک "






















موقع خداحافظی همراهی ام می کند، برایم از شاگردهای جدیدترش می گوید.می گویم دلم برای همکاری دوباره مان پر می کشد.کلینیک بدون شما برایم آسایشگاه است نه کلاس درس.می خندد،و من به چین و چروک های باوقار زیر چشم هایش خیره می شوم و جمله ایی که مدام در سرم می کوبد"آن کس که تو را شناخت جان را چه کند" منطقش برایم قابل هضم نیست.صدایش تحریکم می کند،مرا می برد به روزهایی که درس خواندن برایم شیرین ترین لحظه ها بود.او حرف میزند و من به این فکر می کنم که چرا با وجود اینکه خیلی اصول گراست کفش هایش را واکس نکرده است."تو در سنی نیستی که تمام روزت به تفریحات خاله زنکی هم سالانت بگذرد.آخرین مقاله ایی که ترجمه کردی چند صفحه شد؟چرا اینقدر کند عمل می کنی رها؟حواست کجا جامانده"اخم هایش بیشتر از هر مرد دیگری بهم می چسبد(مرد بدون اخم اصولا مفهومی ندارد) مخصوصا وقتی برای سرزنش کردنم چشم هایش را میبندد و مدام سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و مرا عجیب به خودم می آورد.هروقت می خواهد تنبیه ام کند سوالاتم را جواب نمی دهد.من می مانم و کلی علامت سوالی که مثه موریانه شک  به قندان یقینم می زند.حرف هایش که تمام می شود.نصیحت هایش را که می شنوم دلم می خواهد بروم جلو و گونه های مردانه اش را هزار بار ببوسم ؛به جرات می توانم بگویم تنها مرد غربیه ایی است که از بوسیدنش چندشم نمی شود ؛بوسه ایی نه از روی شهوت.از روی احترام..هیچ وقت نفهمیدم مذهبی است یا محتاط اما هنوز آنقدر عاقل هستم که این تفکر نابالغ رو در نطفه خفه کنم. روبه رویم می نشیند.در چشم هایش گم می شوم.چشم های میشی رنگی که به نظر خیلی ها خیلی معمولی است.اما برای من حکم قدیس را دارند.به این فکر می کنم که چه قدر سبیل باید بهش بیاید.مثل روشنفکرها روی صندلی لم داده. ساق پاهایش به طور نامرتبی از صندلی چرم زرشکی اش آویزان است.قرارمان این نبود.فقط رفته بودم پیشش که درس بخوانم.اما مگر می شود وارد آنجا شد و به فکر فرو نرفت؟مگر می شود او را ببینی و  در دلت قند آب نشود که تمام سوالات توی ذهنت را ازش بپرسی!! از لحظه ایی که میرسم،حرف میزند برایم.عادت به نسکافه و چایی ندارد.موقع کار هیچ وقت نباید دهان بجنبد.این را شش ماه طول کشید تا یادم دهد.از سیگار و آدامس هم خوشش نمی آید.زندگی سالم.کوه.آخر تعطیلات اطراف شهر؛این است تمام تفریحاتش.تمام مدتی که برایم حرف میزند یاد اولین جمله اش در اولین برخوردمان می افتم اینکه من پوپرم و او آدلر...و این یعنی من در هر جایگاه علمی و اجتماعی وخانوادگی ایی باشم شاگرد و منشی او هسم.روزهای اول برایم سخت بود اما به یک ماه نکشید که فهمیدم او همانی است که باید.... از درب که وارد میشوی همه چیز سر جای خودش است.این چیندمان بهترین ترکیب موزون این واحد است.عینک فرم لس اش را هیچ وقت از چشمانش پایین نمی آورد.تمام روی میزش پر از کتاب است و کاغذهای نوت.لپ تاپش،کوله پشتی چرم اصلش،جامدادی رنگ و رو رفته و خودکارهای یک دست و یک مارک مشکی و آبی اش..پوستر های تمیز بالای سرش همه مرا می برند به روز اولی که دیده بودمش.روز اول را هیچ وقت فراموش نمی کنم.آن روز باران تندی می بارید.اوایل آذرماه بود.آن موقع ها من هنوز.. +برای مهندسین صنایع این دوره یعنی آب اکسیژنه،من که درگیر امتحانات آخر ترمم..لااقل شما اگر می توانید  روی سرممیزی اینجا و اینجا بروید.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی