" آقای کیوسک "






















ابروکار ابروهایم را خراب کرده؛از صبح خورده توی ذوقم؟نرسیدم بروم یک خرید درست و حسابی کنم؟سرماخوردگی گلویم را مثل دستمال کاغذی مچاله شده خشک کرد؟استادم زیادی چرت و پرت می گفت؟با مادرم بحثم شده؟فلانی تحویلم نمی گیرد؟توی محل کارم جر و بحث پیش آمده؟دلم خواست آن کفشی را بخرم که پولم بهش نمیرسید؟از کار و زندگی افتاده ام؟درس هایم،کارهایم،تکست هایم همه زمین مانده اند.؟تازگی ها شب ها دو سه برابر شب های دیگر خسته می شوم؟پولهایم تمام شده؟چیزی برای خودم نمانده؟اصلا یک قرون هم ته کیفم نمانده؟اتاقم به هم ریخته است.؟نهار نخوردم؟دیشب شام نخوردم؟امشب شام نداشتیم؟خسته می شوم واقعا؟ فدای سرم.اگر بدانید من چه حالی دارم این روزها.همه اش فدای یک تار موی خودم.وای وای وای وای.من خوشبخترین دختر روی زمین لعنتی توام خدا.خوش بخت ترین.کیس یو خدا..کیس یو..این روزها انقدر خوبم که می توانی هرچه قدر دوست داری شرایط را سخت تر از این کنی،شرایطم فوق العاده است.فوق الاده ترین روزهای عمرم.کسی ساعت برنارد را ندزدیده؟من بهش احتیاج دارم.حالا لطفا.حالا. آبان..آبان ماه نود و دو
صبح های نمناک شمال را دوست دارم.همین چند روز پیش ساعتای نه و ده با ویبره اس ام اس بیدارم شدم و تا چشم باز کردم دیدم باران زده و سه تا قورباغه کوچولو به ردیف روی پنجره بالای تختم نشستند و قور قور می کنند.خدا پدر کسی که تکست داد را بیامرزد که اگر ویبره اس ام اس نمیزد و بیدار نمی شدم معلوم نبود تا نیم ساعت بعدش چندتا قورباغه از لب های مبارک من می بوسیدند و پرنسس می شدند.حالا اینکه چه طوری از آن پایین توانستند خودشان را به بالاترین نقطه ویلا برسانند را نمیدانم ولی احتمالا تا الان دیگر متوجه شدیه اید که من اساسا آدم خوش شانسی هستم که همیشه یک اتفاق پیش بینی نشده تپل برایم رخ...همین چند روز پیش که هوا یک سردی خاص بامزه ایی داشت من رفتم شمال.یک شمال تک سرنشین و بدون همسفر! و اینکه برعکس همه آدم هایی که می گویند الان فصل شمال نیست اتفاقا خیلی هم فصل شمال بود.اگر در این فصل به سفر بروید می توانید جاذبه هایی را در جنگل و دریا و مردمش ببینید که در تابستان و بهار و هیچ فصل دیگرش حس شدنی نیست،یک سردی خاصی توی جانت می نشیند که تحریکت می کند.مثل خوردن سکنجبین که بعد از خوردنش انگار یک حس موذیانه خنک تحریکت می کند و همینطور زیر پوستت جولان می دهد حالا فرقی نمی کند با خانواده ات باشی یا با دوستانت در هر صورت این حس بی انصاف آمده و هیچ هم رحمش نمی آید که موقعیت مناسبی برای شوخی نیست،وقتی پیش می آید آدم می شودش و بهتر است در چنین مورادی حواستان را ...بگذریم.البته الان که فصل جفت گیری گذشته و اگر آنقدر بی عرضه بودید که نتوانستید (مثل من) گزینه مناسب خودتان را پیدا کنیدو احتمالا (بی خود ادای آدم هایی که عاشق تنهایی شان هستند را در نیاورید که همه دیگر می دانیم پاییز و تنهایی معادله درجه دو افسردگی ماژور است) سرتان بی کلاه مانده بهتر است خودتان را آماده پاییزی کنید که تنها به عشق بازی آسمان با زمین نگاه می کنید و تنها سفر می روید و تنها لبو گاز می زنید و تنها تنها به کتابفروشی و کافه های شهرتان سرک می کشید. در این بین سفر شمال حداقل این مزیت را دارد که آدم هایی که توی جاده های این فصل با شما عازم سفر هستند می توانند همسفرهای خوبی به نظر برسند،دست کم از دور ،چون احتمالا با شما هم عقیده بودند و آن حس تحریک شدن زیر پوستی توی هوای نیمه سرد شمال را درک کرده اند که الان می روند شمال دیگر...خدا را چه دیدی شاید در همین هاگیر واگیر یک اتفاق خوب هم برای شما افتاد و توی همین مقصد طوری شد که از این تنهایی بی سر و ته در آمدید؛البته من همیشه معتقد بودم پسرهای تبریزی جزو جذاب تریین مردهای روی کره زمین هستند و اگر از زبر و زرنگی شان چشم بپوشی می توانند اسطوره های خوبی برای عاشقی کردن ما زن ها باشند حالا حسابش را بکنید چه حس خاص آدامسی  است این پسرهای رعنای تبریزی سرزبان دار خاندان پدری توی مراسمی نشسته باشند و لامسسب ها ردیف به ردیف کت و شلوارهای شق و رق پوشیده ،یکی در میان هم  سورمه ایی اند و تحصیلات عالیه شان در دانشگاه های معتبر فشار آدم را به هفت می رسانند با آن دندان های ردیف و سفید و ادکلن های دیوانه کننده شان و تو همچنان باید سفر شمال هفته بعد را تنها را توی سرت برنامه ریزی کنی.عرض می کردم الان که فصل جفت گیری گذشته ولی توی حال و هوای آنجا که فکر کنید خیلی از نگاه هایتان عوض می شود؛شاید اصلا از این تنهایی بی سرو ته به جاهای خوبی در زندگی یکنواخت تان رسیدید.برای من همیشه  شهرای شمالی مثل شهرهای اروپایی به نظر می رسند.فضای مرطوب ابری آنجا،آن درخت ها،آن معماری خاص خانه ها؛هوای باران زده؛رنگ آفتاب و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مرا یاد کشورهای اروپایی می اندازد که هرگز نرفته ام .بچه تر که بودم یک خاله ایی داشتم که مدام بین فرنگ و ایران رفت و آمد می کرد،آن موقع ها که هنوز ساکن آنطرف نشده بود ،هروقت می آمدیم سفر توی اتاق های همین ویلا با  ساک دستی های لوکس و خوشگل فرنگی اش کلی رویا می چیدم و فکر می کردم چه قدر الان به خارج نزدیکم که دارم یک وسیله ساخت آنطرف را لمس می کنم. وقتی وسایلش را می دیدم که با کلی زرق و برق چیزهای خارجکی رویش نوشته بودند و  یک شفافیت خاصی دارند قند توی دلم آب می شد که من هم یک روزی می روم آنجا و مادرم  کلی لباس های دخترانه برایم می خرد و به دخترعموهایم پزش را می دهم.حالا بیست و خرده ایی از آن سال ها گذشته و من توی اتاق های همان ویلا تنهایی پرسه می زنم و خبری از ساک دستی خاله فرنگ رفته ام نیست،خدا را چه دیدی!شاید بیست سال دیگر هم گذشت و آمدم تعریف کردم بیست سال پیش فکر می کردم باید رنگ لاک هایم را به یک مرد تبریزی بسپارم و الان فهمیدم تنهایی . . .+عنوان متن برگرفته از آهنگ "حال من خوب نیست" دایان.+خانم ملیحه تکستی که برای ویرایش ارسال کردید را نمیدانم چه طوری باید پاسخ بگویم.+ بازنشر این پست در وبلاگســــــتان.

   
 
صبح های نمناک شمال را دوست دارم.همین چند روز پیش ساعتای نه و ده با ویبره اس ام اس بیدارم شدم و تا چشم باز کردم دیدم باران زده و سه تا قورباغه کوچولو به ردیف روی پنجره بالای تختم نشستند و قور قور می کنند.خدا پدر کسی که تکست داد را بیامرزد که اگر ویبره اس ام اس نمیزد و بیدار نمی شدم معلوم نبود تا نیم ساعت بعدش چندتا قورباغه از لب های مبارک من می بوسیدند و پرنسس می شدند.حالا اینکه چه طوری از آن پایین توانستند خودشان را به بالاترین نقطه ویلا برسانند را نمیدانم ولی احتمالا تا الان دیگر متوجه شدیه اید که من اساسا آدم خوش شانسی هستم که همیشه یک اتفاق پیش بینی نشده تپل برایم رخ...

همین چند روز پیش که هوا یک سردی خاص بامزه ایی داشت من رفتم شمال.یک شمال تک سرنشین و بدون همسفر! و اینکه برعکس همه آدم هایی که می گویند الان فصل شمال نیست اتفاقا خیلی هم فصل شمال بود.اگر در این فصل به سفر بروید می توانید جاذبه هایی را در جنگل و دریا و مردمش ببینید که در تابستان و بهار و هیچ فصل دیگرش حس شدنی نیست،یک سردی خاصی توی جانت می نشیند که تحریکت می کند.مثل خوردن سکنجبین که بعد از خوردنش انگار یک حس موذیانه خنک تحریکت می کند و همینطور زیر پوستت جولان می دهد حالا فرقی نمی کند با خانواده ات باشی یا با دوستانت در هر صورت این حس بی انصاف آمده و هیچ هم رحمش نمی آید که موقعیت مناسبی برای شوخی نیست،وقتی پیش می آید آدم می شودش و بهتر است در چنین مورادی حواستان را ...بگذریم.
البته الان که فصل جفت گیری گذشته و اگر آنقدر بی عرضه بودید که نتوانستید (مثل من) گزینه مناسب خودتان را پیدا کنیدو احتمالا (بی خود ادای آدم هایی که عاشق تنهایی شان هستند را در نیاورید که همه دیگر می دانیم پاییز و تنهایی معادله درجه دو افسردگی ماژور است) سرتان بی کلاه مانده بهتر است خودتان را آماده پاییزی کنید که تنها به عشق بازی آسمان با زمین نگاه می کنید و تنها سفر می روید و تنها لبو گاز می زنید و تنها تنها به کتابفروشی و کافه های شهرتان سرک می کشید. در این بین سفر شمال حداقل این مزیت را دارد که آدم هایی که توی جاده های این فصل با شما عازم سفر هستند می توانند همسفرهای خوبی به نظر برسند،دست کم از دور ،چون احتمالا با شما هم عقیده بودند و آن حس تحریک شدن زیر پوستی توی هوای نیمه سرد شمال را درک کرده اند که الان می روند شمال دیگر...خدا را چه دیدی شاید در همین هاگیر واگیر یک اتفاق خوب هم برای شما افتاد و توی همین مقصد طوری شد که از این تنهایی بی سر و ته در آمدید؛البته من همیشه معتقد بودم پسرهای تبریزی جزوجذاب تریین مردهای روی کره زمین هستندو اگر از زبر و زرنگی شان چشم بپوشی می توانند اسطوره های خوبی برای عاشقی کردن ما زن ها باشند حالا حسابش را بکنید چه حس خاص آدامسی  است این پسرهای رعنای تبریزی سرزبان دار خاندان پدری توی مراسمی نشسته باشند و لامسسب ها ردیف به ردیف کت و شلوارهای شق و رق پوشیده ،یکی در میان هم  سورمه ایی اند و تحصیلات عالیه شان در دانشگاه های معتبر فشار آدم را به هفت می رسانند با آن دندان های ردیف و سفید و ادکلن های دیوانه کننده شان و تو همچنان باید سفر شمال هفته بعد را تنها را توی سرت برنامه ریزی کنی.عرض می کردم الان که فصل جفت گیری گذشته ولی توی حال و هوای آنجا که فکر کنید خیلی از نگاه هایتان عوض می شود؛شاید اصلا از این تنهایی بی سرو ته به جاهای خوبی در زندگی یکنواخت تان رسیدید.

برای من همیشه  شهرای شمالی مثل شهرهای اروپایی به نظر می رسند.فضای مرطوب ابری آنجا،آن درخت ها،آن معماری خاص خانه ها؛هوای باران زده؛رنگ آفتاب و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مرا یاد کشورهای اروپایی می اندازد که هرگز نرفته ام .بچه تر که بودم یک خاله ایی داشتم که مدام بین فرنگ و ایران رفت و آمد می کرد،آن موقع ها که هنوز ساکن آنطرف نشده بود ،هروقت می آمدیم سفر توی اتاق های همین ویلا با  ساک دستی های لوکس و خوشگل فرنگی اش کلی رویا می چیدم و فکر می کردم چه قدر الان به خارج نزدیکم که دارم یک وسیله ساخت آنطرف را لمس می کنم. وقتی وسایلش را می دیدم که با کلی زرق و برق چیزهای خارجکی رویش نوشته بودند و  یک شفافیت خاصی دارند قند توی دلم آب می شد که من هم یک روزی می روم آنجا و مادرم  کلی لباس های دخترانه برایم می خرد و به دخترعموهایم پزش را می دهم.حالا بیست و خرده ایی از آن سال ها گذشته و من توی اتاق های همان ویلا تنهایی پرسه می زنم و خبری از ساک دستی خاله فرنگ رفته ام نیست،خدا را چه دیدی!شاید بیست سال دیگر هم گذشت و آمدم تعریف کردم بیست سال پیش فکر می کردم بایدرنگ لاکهایم را به یک مرد تبریزی بسپارم و الان فهمیدم تنهایی . . .

+عنوان متن برگرفته از آهنگ "حال من خوب نیست" دایان.

+خانم ملیحه تکستی که برای ویرایش ارسال کردید را نمیدانم چه طوری باید پاسخ بگویم.

+بازنشر این پست در وبلاگســــــتان.


دلم یک موقع هایی برای خودم می سوزد.مسخره است ولی این احساس شدنی است؛ یعنی اول باید بشوی اش بعد بدانی چه می گویم.یک موقع هایی در زندگی به نقطه ایی می رسی که فارغ از همه شکست ها و پیروزی هایت به خود می گویی من چه قدر بدبختم و احتمالا توی همان احوالات به این نتیجه عظیم می رسی که" چه قدر تنها بودی و نمیدانستی"،تازه میبینی چه قدر خسته ایی و بی حوصله.آنقدر که حتی رمق لبخند زدن توی آینه به خودت را هم  نداری.این جور مواقع بهتر است دفترجیبی مخصوصت را برداری و با روان ترین خودکار ممکن  و گوشی خاموش ،کت و کلاه کنی به سمت خیابانی که نیمی از روحت را آنجا جا گذاشته بودی.آن وقت شاید بتوانی بعد از یکی دو ساعت به بقیه روزت ادامه بدهی/من الان درست در این نقطه ایستادم.
آقای توفیقی عزیز ..دوست خوب یک رب مانده ایی من...سلام. چه قدر برایتان خوشحالم دوست نازنینم.چه قدر حالم خوب شد از این اتفاق رفیق شفیق!اصلا انگار این چند روزه حال خدا هم خوب است..خدای من! از اولش هم معلوم بود شما مرد مردستانی.معلوم بود دلت را به دریا زده ایی..معلوم بود طالبی....آقای داماد خوش بیان ما ؛تبریک.وای خدای من،بانوی آبی ها..بانوی خوشبخت آقای توفیقی،دوست ماه کامنت های خصوی ام! به حق که مهربانی صفت پسندیده توست .مبارکت باشد خانم میم خواستنی ام..تبریک . . . راستش نمیدانم می توانید باورش کنید یا نه ولی امشب که خبر دامادی تان به گوشم رسید بیش تراز هر اتفاق نیک قریب الوقوع دیگری در این احوالات دندان درد و غیره خوشحال شدم،خیلی..خیلی زیاد دوستانم.علی ای حال با همه مسافت بلندی که از جغرافیا و به جبر اقلیم میان ماست می خواهم تبریکات وافی مرا به مناسبت این اتفاق خوب و حسن انتخاب بی مثل شما در تصمیم عظیم و فرخنده ماضی تان را بپذیرید.راستش وقتی خبر پیوند مبارکتان را شنیدم هیچ شک نشدم.میدانید،من از اولش هم میدانستم که شما بالاخره گوی سبقت را از این روزگارسخت جان خواهید ربود و بر همه موانع پیروز..پیروز خواهید..وای خدای من..چه قدر برایتان خوشحالم.. آه اصلا این ها را بی خیال.چرا از سختی ها بگوییم.باید حس خوبی باشد ،نه؟اینکه تا همین یکی دو هفته پیش مجردی طی کرده باشی و بعد یکهو چشم باز کنی ببنی ای دل خجسته!!داماد شده ایم رفت :) مبارکتان باشد آقای بهنام خان توفیقی..مبارکتان باشد.راستش را بگویید! چه قدر ذوق داشتید توی آن لحظه قرائت کلمات عربی که من هیچ وقت حکمت واقعی آن ها را باور نکردم؟حکما باید توی دلتان فستیوالی به پا شده باشد به خاطرش در آن لحظه ها به قدر تمام شب ها و روزهای تنهایی تان،نه؟ نکند موقع خواندن این نامه با بانو زیر لب می خندید و تنها تنها یاد از آن روز به یاد ماندنی می کنید ها؟ بله؟نوش جانتان..گوارای وجودتان باشد.شما نخندید که بخندد؟بخندید جانان من..بخندیدید..ولی از حق نگذشته،یک روزی فرصتش پیش آمد باید همه ما را دعوت کنید و دانه به دانه سختی ها و شیرینی های راه تان را برایمان تعریف کنید ها.ناسلامتی شما دیگر الان متاهل شده اید.این کم حرفی نیست.تجربه بزرگی باید باشد..نه؟وای خدای من..چه قدر برایتان خوشحالم.. تا یادم نرفته است بنویسم برای کادوی عروسی تان فکرهای زیادی توی سرمان می چرخد ،فقط کاش این فاصله و این راه ها بر هلهله لب ها و پای کوبی پاهایمان مهر سکوت نزند که به جان شما مشتاق دیدن هردویتان در آن لباس برازنده و مبارک عروسی هستیم ها..آه..چه قدر برایتان خوشحالم آقای توفیقی عزیز.چه قدر خوب است که یکی دیگر از جمع مجردهای (بی نوای تنهای بی پناه خسته هزار سودای از راه مانده ) وبلاگ نویس یک رب مانده ایی کم شد.برایتان خوشحالم این را جدی می گویم جناب توفیقی بزرگوار!!خوشحالم که دیگر مجبور نیستید توی هیچ کافه ایی تنها قهوه بنوشید و احیانا تنها،تنها آشپزی کنید.یا راه نسبتا طولانی هر روز را بی همسفر بروید.خوشحالم آقای توفیقی..هشتم فروردین امسال را یادتان می آید؟یادتان می آید چه قدر مستاصل بودید؟ نه،شما یادتان نمی آید.راستش آن روزها فکر می کردم شاید بعد از همه دشواری هایی که توی دست نوشته هایتان پیدا می شود سردی زودهنگام تان به گوش برسد! اما حالا..با تمام شور برایتان می نویسم که چه قدر در تلاش های شما برای رسیدن به هدفتان..چه قدر برای صبرتان..و انتخاب نیکویتان خوشحالم دوست من..خوشحال.وای خدای من..چه قدر برایتان آرزوهای خوب دارم.آروزهای خوب.. . شاد و مانا بمانید . با کمال احترام.. پاییز نود و دو . . . رها/ + برای تبریک به رفقای نازنین من اینجا کلیک کنید (+)
من در یک رب مانده
هیچ وقت نگذارید مسائل ساده و گذری روی زندگی تان اثرات منفی بگذارند.زندگی شما خیلی ارزشمندتر از این است که بخواهید به خاطر هر موضوع معمولی و ساده ایی خودتان و روزهایتان را به مخاطره بیندازید.یاد بگیرید خیلی راحت "نه" بگویید. برای مغزتان تعریف کنید  هرجا هر لحظه دید موقعیتی به صلاحتان نیست یا با پذیرفتنش آرامشتان مختل می شود پاسخ منفی داده و شما را توی دردسر جدیدی نیندازد.  به خودتان خیلی بها بدهید.هیچ وقت نگذارید چیزهایی مثل رودربایستی باعث شوند در روابط تان رنج ببرید و در تنهایی هایتان خودخوری کنید.به این فکر نکنید که اگر "رک و راست" نظر واقعی خودتان را بگویید دیگران راجع به شما چه فکری می کنند،به خودتان بیش تر از دیگران و افکارشان بها بدهید. در زندگی همه ما آدم های زیادی می آیند و می روند،پس از حذف کردن کسانی که دوستشان ندارید نترسید،اگر بخواهم خیلی روشنفکرانه تر بگویم بهتر است بنویسم در هر رابطه ایی تنها به یک چیز فکر کنید "منفعت" . . . بله درست خواندید؛منفعت! وارد هیچ رابطه ایی نشوید مگر اینکه از آن ارتباط نفع ببرید،زود قضاوت نکیند.این نفع می تواند هر چیزی باشد.اصلا بگذارید اینطور بگویم: شما یک دوست خیلی صمیمی دارید که از دوران مدرسه با هم دوستید و تقریبا آدمی به صمیمیت او را در زندگی تان سراغ ندارید،احتمالا وقتی یک روز با پدرتان بحث تان شود و حوصله نداشته باشید می توانید خیلی راحت با او موضوع ناراحتی تان را مطرح کنید؛ پس در واقع به او اطمینان می کنید.یا موقعی که به کسی علاقه مند می شوید از او مشورت می گیرد..یا زمانیکه می خواهید بروید تفریح با او قرار بیرون می گذارید...میبینید؟ فارغ از اینکه شما چه قدر برای او مایه می گذارید یا چه قدر برای او دوست خوبی هستید در تمام مدت در واقع از او نفع می برید.کاری ندارم او هم همین منفعت ها را از شما میطلبد یا خیر ولی این یک قانون نانوشته است که همه ما داریم ازش تـبعیت می کنیم بدون آنکه بهش فکر کنیم.البته جمله های اخیرم به این معنی نیست که از دیگران سواری بگیریم و به روی خودمان هم نیاوریم ها ،همه ما خوب می دانیم محبت یک طرفه امری است بی معنی و غیر انسانی..از محبت کردن دریغ نکنید.یادتان باشد این مطلب را دوستان شما هم می خوانند.پس به منافع متقابل بیندیشید. از آنفرند کردن آدم هایی که بود و نبودتان برایشان فرقی نمی کند نترسید.آنهایی که شما را بخواهند خودشان می گردند پیدایتان می کنند.اگر دیدید جایی حرفی به شما زدندند که آزرده تان کرد در آن، عکس العمل نشان بدهید.مثلا به جای اینکه لبخند هیستریک بزنید و پیش خودتان ناراحت شوید توی چشم های طرفتان نگاه کنید و یگویید که این حرف برزانده شما نبوده یا طوری سکوت کنید که آن فضای خالی بین مکالمه تان به راحتی دلخوری شما را عیان کند.بی آنکه از قضاوت دیگران بترسید خودتان باشید،نگاه نکنید اوپن مایند نماهایی را که نمیدانند شرط اول فکر باز ممنوعیت تمسخر دیگران است و به عقایدی که به نظرشان شیک و خاص نیست به چشم فانتزی نوجوانی هایشان نگاه می کنند و شما را خرد می کنند،آن ها عقب تز ار آن هستند که بتوانند مقصود شما را درک کنند.هر لباسی را که فکر می کنید تویش راحت هستید بپوشید.موقع رفتن به استخر حتما لازم نیست کت و شلوار به تن داشته باشید.از مسیر کوه تا خانه هم نگران آدم هایی که شما را با آن سرو وضع ساده و خاکی میبینند نباشید؛ به راحتی خودتان فکر کنید.به آرامشی که از مسیر کوه نصیبتان شده است. یادتان باشد برای اینکه بتوانید از دیگران توقع داشته باشید اول باید خودتان پاییبند آن اصول باشید پس هیچ وقت بدقولی نکنید و همیشه هم آن تایم باشید.خیلی مراقب دندان هایتان باشید.دندان های سفید و تر و تمیز خودش یه تنهایی 100 امتیاز دارد.اگر دوستتان صاحب یا فروشنده بوتیکی است که داخلش رفتید به این معنا نیست که شما از امتیازات بیش تری نسبت به سایر مشتریان برخوردارید.سعی کنید به اندازه یک مشتری معمولی از او وقت گرفته و موقعیت دوستتان را هم در نظر بگیرید.در سفرهای دسته جمعی با اکثریت موافق شوید و فراموش نکنید باید به همه خوش بگذرد نه فقط شما. برای هدیه دادن به دوستانان انقدر مستاصل نباشید.لازم نیست برای روز تولد عزیزترین آدم زندگی تان از ماه ها قبل پول توجیبی تان را جمع کنید،یک وسیله خیلی ساده می تواند هدیه خیلی ارزشمندی به حساب بیاید اگر طرف مقابلتان قدرت درک این مطلب را داشته باشد.شاید جاکلیدی نگین داری را که عمه تان شش هفت ماه پیش از لندن برایتان سوغات آورده و همیشه چشم دوستتان روی آن بود بتواند همان هدیه مناسب باشد.سخت نگیرید.زندگی خیلی راحت تر از چیزی ات که من و شما فکرش را می کنیم.مساله را برای خودتان پیچیده نکنید.شما به دنیا آمده اید تا زندگی کنید.زندگی کنید؛ در کنار دوستانتان، بدون توجه به قضاوت های دیگران.بی تفاوت به طوفان سهمگین انتقادهای اطرافیان.به عقل خودتان رجوع کنید.ببینید درونتان به شما چه می گوید.خوش بختی همیشه در راهی که دیگران بارها و بارها رفته اند نیست.شاید نوک انگشتان خودتان باشد. توی جیب های شما. + هر چی به آدما نزدیکتر شی از اونا بیشتر دروغ میشنوی ! این قانونشه...همه می‌گویند دوستت دارم وودی آلن

                                                         




 + آنجا که باران با خاک عشق بازی می کند



                                                         




 + آنجا که باران با خاک عشق بازی می کند


+ آنجا که باران با خاک عشق بازی می کند