" آقای کیوسک "






















من آدم مزخرفی هستم.این را همه به من می گویند.به من هم نگویند دست کم توی دلشان حتما می گویند.توی دلشان هم که نگفته باشند، بالاخره با یک جایی شان دارند،در یک جایی شان می گویند (خانه آخر مغز است)به این فکر نمی کنم که چرا فکر می کنید من آدم مزخرفی هستم یا چرا فکر می کنید من آدم مزخرفی نیستم.به این فکر می کنم که چند درصد آدم های مزخرفی که من می شناسم اگر این چیزها را بشنوند تایید یا ردش می کنند.نه..نه ..من حتی به این هم فکر نمی کنم.من اصلا قرار نبود فکر کنم.قرار نبود اعتراف کنم.قرار نبود چیزی بنویسم.من فقط قرار بود بگویم مزخرفم و پستم را تایید کنم و بروم مسواک بزنم و بخوابم.قرار نبود بنویسم چرا مزخرفم!قرار نبود توضیح بدهم که چرا الان سه هفته است عین احمق ها کاورهای فیس.بوکم را پست اینجا می کنم و خودم را خر می کنم که ارواح شکمم پست گذاشته ام.قرار نبود بیایم این جا برایتان بنویسم حالم دارد از زندگی به هم می خورد از بس به هرکسی که رسیدم برایم شرط های سخت سخت گذاشت و اصلا فقط شرط گذاشت.برای دوستی کردن.برای مهربان شدن.برای خواهر شدن.برای استاد بودن. اصلا برای یک بودن ساده. من هیچ دلم نمی خواسته برایتان بنویسم توی خانه مان خواندن و نوشتن چیزی جز درس و کتاب های مرتبط با رشته دانشگاهی ام حرام اندر حرام شده؛ و اگر یک پولی چیزی توی دست و بالم بود مطمئن باشید یک کارگاهی اتاقکی چیزی (نه برای خواب و زندگی به جان شما)که دست کم برای مطالعات یومیه ام اجاره می کردم تا با خیال راحت نوشته هایتان را بخوانم و زیر زیرکی بخندم یا زیرچشمی اشک بریزم.می رفتم توی آن اتاق کوچک و نم گرفته وبلاگ های مورد علاقه ام را یکی یکی باز می کردم و با دل و جان می خواندمشان به جای اینکه مثل حالا خودم را از ساعت یازده شب بزنم به خواب و دزدکی کامپیوتر را بگذارم روی اسلیپ و هر ده دقیقه یک بار یک پست بخوانم و دوباره بجهم توی تختم و مواظب باشم استخوان های پاهایم قرچ و قروچ نکند و از ترس صدای این کلیدهای کیبرد قدیمی حتی کلمه ایی هم برایتان ننویسم تا مبادا دوباره یکی بیدار شود و همان جا جلسه دونفره برایم تشکیل بدهد که این کار خلف وعده است و من نباید پشت لپ تاپ و پی سی و هزار پیج مبتذل بنشینم و چرت و پرت های صدمن یک غاز بنویسم و وقت خودم و شما را تلف کنم. اصلا از اولش هم قرار نبود توی این پست توضیح بدهم که من چه قدر بدبختم که توی دو روز سه تا مرد به ظاهر مرتب و خوش بر و رو (دست بر قضا در همان نگاه اول هم) بهم ابراز علاقه می کنند و به فضل اراده یکی از یکی کاسب تر و کتاب نخوانده تر و بی احساس ترند که نمی فهمند معنی " هدیه کردن کتاب حاشیه نویسی شده توسط  خودت " برای دوست صمیمی در روز تولدش چه معنی دارد و بهتر است به یک ادکلن آبرومندانه تر فکر کرد. قرار نبود بنویسم و نمی نویسم که چه قدر از این تنهایی هایی که دارد از عقده های کوچک کوچکی که می ترسم بعدها بزرگ شوند می ترسم و دایم در اضطرابم که چرا هیچ بی پدر مادری نبود به من بگوید "تو هیچ گناهی نکردی" و افکار خیلی مهمم را باور کند. یا چرا واقعا هیچ کدام از آدم هایی که رفته بودند سفر نفهمیدند وقتی گفتم چیزی لازم ندارم تعارفی بیش نبوده و به یک منبع آرامش زیاد نیاز مبرم دارم که برایم از فلان جای دنیا بیاورند. من نمی خواستم این ها را بگویم و حال خراب خودم را ازین خراب تر کنم.آمده بودم  توی دو خط توضیح بدهم و بروم که چه قدر احساس مزخرف بودن به من دست داد وقتی سه شب روی جمله هایم درباره" صدا "یی که دوستش دارم وقت گذاشتم و دست آخر هم تنها به دوتا پست ثبت موقتی که نتوانستم تاییدش کنم انجامید و متاسفم ازین، که چه قدر در بیان احساساتم ضعیف شده ام.و این موضوع اگر مزخرف ترین خبر دنیا نباشد به یقین مزخرف ترین حال دنیای یک نویسنده است. من آدم مزخرفی ام که در تمام زندگی ام به همه آدم هایی که دوستشان داشتم راحت و بی ترس گفتم "دوستتان دارم".من آدم مزخرفی ام که زیر همه کلمه های محبوبم توی کتاب هایم خط کشیدم و باهاشان کلی عشق کردم.من مزخرفم که انقدر تند تند حرف میزنم.من یک دختر مزخرفم که توی دو هفته اخیر خوراکم شده شکلات تلخ و شیر پرچرب خوردن ساعت دو نیمه شب و خواندن کتاب هایی که زمانی عاشقشان بودم و الان دارد حالم به هم می خورد از این نحو مطالعه سرسری خودم درین کتاب ها. میدانید!آدم های مزخرف مستحق سکوتند.نه نه.استحقاقشان درد است.درد فهمیده نشدن.درد خوانده نشدن.درد دیده نشدن.درد تنها تر شدن،ساکت تر شدن،لاغرتر شدن،خسته تر شدن،پیرتر شدن.آدم های مزخرف را باید مثل پرومته کمدی الهی دانته در زنجیر کشید؛با کرکس گذاشت..و تنها راند. حالا من احساس می کنم در زنجیر عقاید سفت و سختم عذاب می کشم.(عقایدی که هیچ کس نمیفهمدشان.و اگر همین مشاور اعظمم را نداشتم به یقین کارهای خطرناک تری می کردم.) با کرکس هایی که تمام فکر و ذکرشان بلعیدن موانع آرزوهایشان است آشنا و همکلام هستم و جالب اینکه اتفاقا تنهایم.نه تنهایی ایی که از مردمیان دور باشی ها..از آن تنهایی های عمیقی که از عشق های مقدست در زندگی دوری و این مزخرف ترین حال یک انسان مزخرف است. با آروزی موفقیت برای همه انسان هایی که فکر می کنند مزخرفند. +بدین وسیله عضو مزخرف دائم و موقت می پذیریم.
به تمام دخترانی که بر الماس خنده هایشان؛ یاس خوش تراش محبت پیچیده و در گندمزار احساساتشان عاطفه ناتمام دخترانگی..به دخترانی که با لبخندهای شیرین شان عکاس ها را عاشق نمودند و عاشق ها را عکاس..به دختری که لبخند سیاه و سفیدش در قاب موضوع اصلی عکس های یک گالری شد در " هفته سلامت".....به شما و تمام مردانی که این خط ها را می خوانند و ابهت و مردانگی شان با زنانگی این واژه ها تکامل می باید..به تو و تمام دختران سرزمینم که حتی راسیسم ها هم با دیدن چشم هایت شیدا شدند لبخند زیبای خدا، بومی ترین آواز مردم کلکته، بهانه زیبای تابیدن خورشید هر روز شهریور" روزت مبارک "                                                                   س.ب+عنوان برگرفته از شطحیات" عزیزی"
برای داستان خوانی اینجا (+)کلیک کنید.
فرقی نمی کند آخرین دقایق یک شب شرجی تابستان باشد یا نخستین لحظه های طلوع صبح ملایم بهاری عصر جمعه که بیاید باید یک دل سیر بنشینی پشت میز کارت...و مدام با کلیدهای این کیبرد لعنتی ور بری تا از توی همه سی و دو حرف سخت زبان فارسی تنها دو واژه بیرون بکشی برای توصیف حالی که حتی خودت هم درست نمیدانی چه مرگت است. س.ب+عنوان پست برگرفته از کتابی با همین نام شاهکار Anna Gavalda+یک بازی بدون جینگیل فریون 11.کلیک (+)
هر شب بعد از همه خستگی ها می شود چشمها را بست دست ها را رقصاند و روی کلیدهای بی گناه هم نوا ضربه های کوچکی زد و همه چیز را به گردن سمفونی بی سر و ته روزهای سختی انداخت که از اولش هم قرار نبود باشند...و شدند.بعد باید آرام سرانگشتان خسته از تحیر را بوسید و خطاب به همه فردای منتظر و سخت تر تنها نوشت:من خسته ام،می روم بخوایم خودتان نقشه بکشید.شب خوش.س.ب



هر شب
بعد از همه خستگی ها می شود
چشمها را بست
دست ها را رقصاند
و روی کلیدهای بی گناه هم نوا ضربه های کوچکی زد
و همه چیز را به گردن
سمفونی بی سر و ته روزهای سختی انداخت
که از اولش هم قرار نبود باشند...
و شدند.
بعد باید آرام
سرانگشتان خسته از تحیر را بوسید و خطاب به همه فردای منتظر و سخت تر
تنها نوشت:
من خسته ام،می روم بخوایم
خودتان نقشه بکشید.شب خوش.

س.ب



هر شب
بعد از همه خستگی ها می شود
چشمها را بست
دست ها را رقصاند
و روی کلیدهای بی گناه هم نوا ضربه های کوچکی زد
و همه چیز را به گردن
سمفونی بی سر و ته روزهای سختی انداخت
که از اولش هم قرار نبود باشند...
و شدند.
بعد باید آرام
سرانگشتان خسته از تحیر را بوسید و خطاب به همه فردای منتظر و سخت تر
تنها نوشت:
من خسته ام،می روم بخوایم
خودتان نقشه بکشید.شب خوش.

س.ب


کارهایش که تمام شد دست هایش را توی جیبش گذاشت و راه افتاد.خسته به نظر می رسید.خسته تر از کاری که تمام روز مشغولش بود.زانوهای شلوارش...آستین کت خاکی اش.. یقه چروک پیراهن رنگ و رو رفته اش...خبر از مردی...                                                       در یک رب مانده . . .
پدر و مادرها فکر می کنند بچه هایشان را می برند سفر.فکر می کنند پول توجیبی به بچه هایشان می دهند.فکر می کنند بهتر از هرکسی فرزندانشان را می شناسند.فکر می کنند بزگترین اشتباهشان این بوده که زیادی به او محبت کرده اند.انگار که زیادی لوسش کرده اند.پدر و مادرها فکر می کنند صلاح بچه را می خواهند.فکر می کنند خانه فقط جاخواب نیست.فکر می کنند دوست و رفیق های بچه هایشان گرزه و هرزه اند.نگرانند بچه های مردم بچه شان را خراب کنند.پدر و مادرها درباره انتخاب فرزندانشان نگرانند.پدر و مادر ها...پدر ها و مادرها تمام عشق شان را به فرزندانشان می دهند و مطمئن هستند تمام خلاهای احساسی آنها حالا باید پر شده باشد.پدر و مادرها فکر می کنند غریزه بچه آن ها باید،باید دست خودش باشد و اتفاقا هست.همچنین فکر می کنند میهمانی های خانوادگی می تواند و اصلا باید در همه مقاطع سنی برای فرزنداننشان جذابیت داشته باشد.این دوره های هفتگی بین جوانک ها هم اساسا از بیخ و بن بی نتیجه و به درد نخور است.پدر و مادرها فکر می کنند اینترنت است که بچه هایشان را از آن ها دور کرده.آن ها معتقدند فرزند هرکسی اشتباه کند فرزند آن ها نمی تواند اشتباه کند،یا دست کم اشتباهات جبران ناشدنی مرتکب نمی شود.کاری با بچه های مردم ندارند آن ها برای بچه هایشان زحمت کشیده اند.آن ها برای بچه هایشان لباس می خرند.اینترنت پرسرعت می خرند.لپ تاپ می خرند.گوشی مویابل می خرند.ساز می خرند.شهریه دانشگاه شان را می پردازند.خورد و خوراک آنها را تامین می کنند.به آن ها آزادی می دهند.اجازه می دهند رانندگی کنند.با دخترخاله و پسرخاله هایشان راحت حرفل بزنند،تخته بازی کنند،پوکر بازی کنند. آنها فرزندانشان را به سبک خودشان دوست . +بریده ایی از کتاب این هفته"همیشه فکر می کردم سینما برای من ساخته شده است . مدت ها طول کشید تا بفهمم اشتباه می کنم و چنین نیست . یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم مثل هر روز در مقابل ماشین تحریرم نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه ی کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی . در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم ."   "یادداشت های پنج ساله گابریل گارسیامارکز"
روزهای هفته هر کدام شگل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی توباخانم است: دراز، لاغر، با چشم های ریز بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زردلیمویی است. چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است.بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر ( چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشق های لعنتی و گوش دادن به دلی دلی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درخت ها و هوا. ...                                                                                              "خاطرات پراکنده -گلی ترقی"