از اینجا خوشم نمیاد،
از این جا خوشم نیومد .
ای دو صد لعنت به عادت، عادت های خرکی .
:(
از اینجا خوشم نمیاد،
از این جا خوشم نیومد .
ای دو صد لعنت به عادت، عادت های خرکی .
:(
نشسته بودیم تووی پاویون با رونا شام می خوردیم که اس ام اس زد ، "تو ترسناک ترین موجودی هستی که تا حالا دیدم "
من واقعا ترسناک نبودم اما اون
پیش خودش فکر کرده بود "من چه قد ترسناکم" و برای همین هم بود که وقتی
پرسیدم چرا نوشت باید ازت ترسید ،یکهو غیبت می زنه؛و دوباره تاکید کرد که
"باید ازت ترسید دختر ."
می خواستم بهش بگم که من واقعا موجود وحشتناکی نیستم،میخواستم ثابت کنم یک زمانی معروف بودم به مهربان ترین دختر بین خیلی ها اما نگفتم.
نگفتم از روزی که آدم ها را طور دیگری شناخته ام تا به الان قلبم سنگین شده و عضلاتش حسابی به درد آمد.نگفتم که چه قدددددر دلم برای گلدان های محل کارم تنگ شده و آنقدر ازم دور هستند که حتی نمی توانم ماهی یکبار به سر و رویشان دستی بکشم و نوازششان کنم.نگفتم بعد از آن اتفاق بیست و دو شهریور نود و چهار به این طرف چه قدر اعتماد به نفسم را از دست دادم و تبدیل شدم به یک دختر خجالتیِ کم حرف! و برای همین است که خیلی با دوست های سابقم نمی جوشم. نگفتم هزار بار توی ذهنم از مرداد نود و سه به اینطرف با مشت کوبیدم توی سینه دوست پسر ترسوی سابقم .نگفتم در تمام این مدت با چندتا کارگر سبیل کلفت جنگیدم تا از میدان به دَرَم نکنند با مافیا بازی و باندبازی های مخصوص خودشان پا در رکاب مدیران اسبق.
نگفتم از چندنفر فاصله گرفتم تا تنهاییِ عصرگاهی ام را به دورهمی های دخترانه ی بچه های صنایع 87 ترجیح بدهم ؛به همکلاسی های موسسه ،به همکاران جدید و قدیم،به مجازی های و حقیقی ها و به جای همه قهوه های کافه هفده با ش و آیس پک های ویژه مخصوص کوچه مشکیِ لعنتی و شیرینی کوکی های استدیو ورتا و پیناکولاهای کافه چنار تنهایی ام را برداشتم زدم زیر بغلم و از کل پاییز و فیس و افاده نوستالژیک مابانه اش فقط به نگرانی خیس نشدن کتاب هایی که کلی پولشان را داده بودم و زیر پنجره چیده شدند، از خیابان تا خانه بسنده کردم .و از آن به بعدش نه نگران دغدغه های مهم زندگی ام شدم و نه دل ساده ام را برای بارانیِ بژ پشت ویترین های خیلی روشنِ خیابان فرشته صابون زدم !
من فقط خودم شدم،خودِ خودِ تنهایم.
چه قدر دلم می خواست امشب که شوخی شوخی بحثش پیش آمده بود می نشستم یکی یکی ماجراهای زندگی ام را برای میم تعریف می کردم ، ببینم بازهم تهش این نتیجه را می گیرد که من ترسناک هستم؟ ببینم بازهم دوست پنج ساله نوشته هایم می تواند بعد از شام دراز بکشد رویِ تختخوابِ چوب روسی اصلش و لابلای چت کردن هایش در فمیلی و احیانا دوستان دور و نزدیک بازهم برای من بنویسد ای دختره ی ترسناک" .
این که گذشت،قضیه فقط یک اس ام اس
معمولی بود چیزی شبیه شوخی دوستانه اما چیزی که به طور جدی ذهن مرا درگیر
خودش کرد آنی نبود که بخواهم انهمه درباره اش کلمه ردیف کنم پشت سر ِهم تا
اینجا که بگویم چه گذشت.تهِ ته ِ ذهنم یاد این مساله می افتم که جدا قضاوت
کردن رفتارها و موقعیت های یکهویی آدم ها چه قدر کارِ سخت و پیچیده ایی
است.راستش را بخواهید به نظرم همانقدر مضحک و کسالت آور هم هست..نمیدانم ما
آدم ها از زندگی بقیه و روابطشان چه می خواهیم که نه تنها خدایی ناکرده
درس نمی گیریم بلکه مشتاقیم ببینیم داستان واقعی زندگی اطرافیانمان به کجا
می کشد غافل از اینکه هیچ وقت دو نفربا زندگی مجزا و آدم های مجزا با
رفتارهای مجزا نمی توانند از یک کدِ مشترک برای رفع مشکلاتشان استفاده
کنند؛هرکس نسخه خودش را دارد..راه حل های مختص خودش...نفوذهای خودش.توانایی
های خودش.
قضاوت کردن آدم ها کاری خوبی نیست ،فکر می کنم ماهایی که میشینیم دیگران را و رفتارهایشان را،و لباس پوشیدنشان را و زنانگی کردنشان را،و شوهر خوب و بد بودنشان را و تمامی نقش هایشان را قضاوت می کنیم یک کم زیادی جلو رفته ایم.داستان به همین قضاوت ها ختم نمی شود،به همین متلک ها،به همین فضا را سنگین احساس کردن ها،آدم ها بالاخره جایگاه خود را به مقصد جایگاه دیگری ترک می گویند حالا با شرایطی بهتر یا بدتر از قبل اما داستان، درست در جایی آغاز می شود که ما می شویم همان آدمی که هر دم قضاوتش می کردیم و خدانکند که همان بلاهایی که سرِ آن آدم آمده بود سرِ خودمان بیاید،که معلوم نیست چقدر بدتر از نفر قبلی که در این جایگاه قضاوتش کردیم رفتار می کنیم! هیچ به اینور موضوع هم فکر کرده بودیم؟
*.بمیرم برای دل صاحب عزا در مراسمی که برای ما اربیعن حسینی ه ،برای زینبش اربعینِ بی حسین .تسلیت و تعزیت ..
از دوست برای من، همین دادن انگیزه هاشه .حالم خیلی خوبه و نمیدونم برای این حسِ خوب باید دقیقا ممنون چه کسی باشم.کسی که ترو به من معرفی کرد ،که از داشتنت حالم خوب بشه(!) از خودم که دارم برای چیزهایی که می خوام زحمت می کشم ..از خدا که در همه احوال باید ازش سپاسگزار بود و یا خودِ توی لعنتی که داره از درون به من میگه رهای واقعی باش..خودت باش....صاحب اصلی قدردانی امشب من هرکسی که باشه اهمیت چندانی نداره چون به هر حال از دوست برای من، همین دادن انگیزه هاشه .
+امروز تجربه دومین کار به معنای واقعی مهندسی رو تجربه کردم؛ ممنونم از این فرصت شغلی مجدد یا رحیم .
+ ارادت :)
* عنوان از مجموعه ی حرفی بزرگتر از دهان پنجره/ لیلا کردبچه
حاج آیت از من حرف شنوی نداشت؛الانش هم ندارد.فقط وانمود می کند حرف هایم را می شنود،همین.
حاج آقا قد کوتاهی دارد،خیلی هم تپلی است.بچه های اداری طوریکه خودش متوجه نشود بهش می گویند"خرس مهربون" ،از بس شکم گرد و قلمبه ایی دارد .پیراهن های مردانه گل گشاد روشن می پوشد و از این کفش های آهنی به پا می کند که هیچ فضایی برای نفس کشیدن پا ندارد.
حاج آیت با وانت آبی رنگش زیاد اینطرف و آنطرف می رود و همینش باعث می شود که زیاد دچار تعریق شود و چون صب تا شب سرکار است و شب هم که می رود از زور خستگی فقط می رسد شام بخورد و تمام، معمولا فرصت دوش گرفتن ندارد.دندان های حاج آقا زردِ زرد هستند و این نکته باعث می شود با اینکه قلبِ مهربانی دارد کسی به حرفش گوش ندهد.آن اوایل هیچ ازش خوشم نمی آمد.نه از اظهار نظرهای پی در پی اش توی همه حوزه ها و همینطور تصمیمات مربوط به چارچوب کاریِ من ،و نه از شوخی گرفتن و سرسری رد شدنش از دستورهایی که بهش داده می شد..بعدها اما اینطور نبود.شرایط بهتر شد اصلا.
تا قبل از حاج آیت برای مردها دسته بندی های خودم را داشتم؛اما بعد از آشنایی با مردی که سالهاست مسواک نمی زند و زیربغلش همیشه عرق دارد تغییراتی توی دسته بندی هایم دادم که به واقعیت نزدیک تر شدند.بله گروه مردانی که انحصارا مسواک نمی زنند و لاغیر.(بقیه اش دیگر زیاد به چشم نمی آید وقتی مسواک نزنند؛ به نظرم این دسته از مردان برای خودشان تعریف جداگانه ایی دارند.)
برای اینکه مردی به اندازه کافی جذاب باشد لازم نیست روزی سه بار مسواک بزند و هر صبح شیو کند و ادکلن های گران قیمت تند بزند و کفش تمام چرم بپوشد و با خانم ها شوخی نکند . هر مردی می تواند برای یک زن به میزان کافی قابل تحمل و فراتر از آن حتی جذاب باشد.بله بله بله متوجه اصول بهداشتی مشترک بین تمام انسان ها هستم.حواسم هست که هیچ کسی از بوی متعفن شریکش لذت نمی برد و احتمال کمتر زن سالم عقلی باشد که ترجیح بدهد با مردی که سالهاست مسواک نزده بخوابد اما؛من پیشنهاد می دهم یک کم از بالاتر به قضایا نگاه کنیم.چه بسیار مردان جوانی که با اسب سپید آمدند سر راهمان،نازمان را کشیدند،برایمان رز آبی و سفید آوردند اما به واقع نیامدند.یعنی آنطور که نشان میداند می آیند نیامدند.متوجهید؟
کاری با وضع نابسامان،واقعا نابسامان حاج آقا ندارم که چه قدر تحمل کردنش انرژی از آدم می برد.روی صحبت من با آن دسته از مخاطبین زنی است که متوجه توانایی های خود نیستند.آن دسته از زنانی که از هر تحمل کردن و صبر پیشه کردنی گریزانند..تحمل کردن دیر جواب اس ام اس دادن های مردتان چقدر از شما انرژی می برد؟بیش تر از زندگی کردن با حاج آیت؟؟ حاضرید چه قدر بگیرید تا یک هفته با یک چنین مرد میانسالی همخانه بشوید؟یه تومن؟دو تومن؟سه تومن؟ اما واقعیت اینه که همسران این تیپ آدم ها باهاشون زندگی می کنند.تعارف که نداریم،اون هایی که مرد نیستند تنها می تونند حس واقعی یک خانم رو در مورد مردی که سالهاست مسواک نزده درک کنند.اگر شما یک مخاطب زن باشید می تونید بفهمید بوسیدن گونه های تپلی همسرمون چه قدر حسرت بوسه بر لب های مردمون رو به دلمون میذاره وقتی که نمی تونیم ریسک کنیم و برای بوسیدن لب هاش به سمت دهان آکنده از بوی اسیدی شوهرمون بریم.فاجعه است،نه؟حالا هرچه قدر هم که بی سواد باشیم..هرقدر هم که از خانواده متوسط جامعه باشیم!!همه آدم ها فرق بین تمیزی و غیر تمیزی رو متوجه میشن.همه آدم ها بوی پونه تازه رو به بوی سیب گندیده زیر کابینت ترجیج می دهند.اما همه آدم ها حاضر نیستند ادامه زندگیشون رو با همچین شریک زندگی ایی پیش ببرند مگر اون هایی که مجبورند .
نمی دونم زن حاج آقا جزو کدوم دسته از آدم هایی ه که داره زندگیش رو با مردِ عرق کرده ی خسته ی کار ادامه میده اما من دوست دارم این برداشت رو بکنم که هیچ اجباری در کار نیست و دلیلی جز دوست داشتن بین او و همسرش وجود نداره !و این قشنگ ترین نتیجه ایی ه که می خوام از حرفهام راجع به اون مرد بگیرم.هرکسی می تونه برای آدمِ خودش دوست داشتنی باشه،به شرطی که آدمِ خودش رو پیدا کنه ،وای که این آدمِ خودِ آدم چه انرژی ایی به آدم میده..یو نو؟
+برای اتفاقات اخیر در بلاگفا واقعا متاسفم.برای اینکه تقریبا دو هفته به ایمل های من پاسخ ندادند.برای بی کفایتی دوستانِ مدیر که حتی ایمل عذرخواهی شون به صورت رسمی به دستِ من نرسید یا مثل خیلی جاهای دیگه هزینه ایی برای جبرانش به حساب هامون پرداخت نشد که خانوم فلانی ببخشید این همه وقت بلاتکلیف موندید و ما نتونستیم به عنوان پشتیبان چرندیاتی که برای شما واقعا ارزشمند بود رو حفظ کنیم،برای نادیده گرفته شدن نویسنده هایی که بلاگفا رو بلاگفا کردند.دلیل تاخیر به این عظمت بنده هم پس از رفع شدن نصفه نیمه مشکلات این چند وقته باز نشدن وبلاگم بود.واضح ه چه قدر برای به دست آوردن دوباره سرزمین بلاگفایی ام تلاش کردم ، و حتی در این مدت هم نرفتم یک جای دیگر وبلاگ دیگری بسازم و بیخیال وبلاگ قبلم بشم..که سرآخر امروز به کمک دوست دور و دراز وبلاگی م بالاخره تونستم احیاش کنم! اینارو گفتم که بگم از این سایت و از این مدیر فوق العاده دلم شکسته و غمگینم و از شماهایی که میایید منو اینجا می خونید و حتی قادر نیستم بهتون یقین بدم که کامنت هاتون حفظ میشه معذرت می خوام.از دوستم ممنونم که بیش از بلاگفا برای بودن یا نبودن" آقای کیوسک "وقت گذاشت و از همه اونایی که در مدت غیبتم از طرق مختلف با حرف ها و کامنتهاشون بهم فهموندند علاقه ام به مخاطبینم یک طرفه نیست متشکرم .دوستتون دارم :) البته اگر مسواک بزنید بیش تر هم خواهم داشت .
تمام/
دارم آدم ها رو طور دیگری می شناسم.
آدم های دنیای من ابدا این شکلی نبودند.آن ها خیلی مهربان تر؛رفیق تر ..و فوق العاده نرم تر خلق شده بودند.آدم هایی که من آن ها را در آغوش می فشردم آدمهای یکدفعه رفتن نبودند.آدمِ قهر کردن نبودند.آدمِ متلک پرانی نبودند.دروغ نمی گفتند؛دست کم به دوستانشان دروغ نمی گفتند.آن ها قادر بودند در هر شرایطی تلاش کنند حال شما را خوب کنند.آن ها تنهایت نمی گذاشتند،مریضت نمی کردند.نمی آمدند تویِ یک جهنم رهایت کنند و بروند پیِ کارشان.خدا پیغمبرشان سرچایش بود ،یا دستِ کم به چیزی مقید بودند که جلویِ خیلی رفتارهایشان را می گرفت.اما
نگاهِ من به همه آدم ها عوض شد.کم کم سر و کله یک بی اعتمادیِ مداوم به یکی یکی شان پیدا شد.و من به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین اشتباه گرفتنِ آدم هایم بود.به نظرِ شما الان یکی یکی آن آدم ها کجایند؟ چکار می کنند؟راحتند؟ هیچ طوریشان نیست؟
چه قدر از درون آشفته ام و چه قدر این ضربه مضحک و گریبان گیر است !!!
مراقبِ آدم هایتان باشید.بی اندازه ..مراقبِ خودتان هم.
+آقای کیوسکِ عزیزم؟ تولدت مبارک.تو حالا چهار ساله شدی .
++یک عکس کمی بامزه ببینید (کلیک) .