" آقای کیوسک "






















روی گوشی موبایلم پر از لک و لوک است.عادتم شده یادم باشد انگشت انگشت بودنش را هربار که بیکار می شوم پاک کنم،هربار که با تلفن صحبت می کنم طوری گوشی را به گوش و صورتم می چسبانم که انگار قرار است مهم ترین راز جهان را از شخص آنطرف گوشی بشنوم.همیشه خدا هم گوشه سمت چپ ال سی دی موبایلم آجری رنگ می شود.دقیقا از وقتی که به گونه هایم رژگونه آجری میزنم.(الته الان تابستان است و من باید رژگونه صورتی بزنم).من با گوشی ام مانوسم.خیلی وقت نیست خریدمش ولی خیلی زود با هم دوست شدیم.یادم می آید روزی که خریدمش آقای میم با یک لحنی از من پرسید "حتمن از این برندهای مسخره است ،که تلوزیون هم دارد.از این چینی های آشغال که زود خراب می شوند."البته من توی دلم بهم خیلی برخورد.دوست نداشتم کسی به گوشی نازنینم بگویبد مسخره و آشغال؛ولی خندیدم و گفتم نه اینطور نیست.آقای میم از آنطرف خط دعوایم می کرد که چرا همان چیزی که را که توافق کرده بودیم را نخریدم و من این طرف خط برای گوشی سفیدم قنج میرفتم.و محکم تر به صورتم می چسباندمش.وای چه روز خوبی بود(از پشت کوه آمده خودتان هستید) من آقای میم را بعد از آن روزها هرگز ندیدم و خوشحالم که حرفش را گوش نکردم و خودسر رفتم این یکی را خریدم. چون وقتی گوشی ام را لمس می کنم.وقتی دستم را که میگذارم روی نبضش یاد خاطرات خوب آن روزهایم می افتم.یاد لبخندهای آقای میم.یاد غر زدن های مادرم سر ساعت ها تلفنی حرف زدن هایمان درباره عقاید همدیگر..یاد خیلی چیزها قبول دارم که گوشی من از این گوشی های چندمیلیونی گران قیمت نیست.تلوزیون و وایبر هم ندارد.حتی نمیدانم اندرویدش چند است!بدنه اش از الماس خالص درست نشده و روکشش هم از طلا نیست.اما انقدر ازش خاطرات خوب دارم که حاضر نیستم با هیچ کدام از این ها عوضش کنم.انقدر از پشت بلندگوی کوچکش حرف های قشنگ قشنگ شنیده ام که ارزشی تر از یک گوشی برایم کار کرده.خیلی زیاد. من و گوشی ام هر روز همدیگر را می بوسیم.او گونه های نابالغ مرا در آستانه بیست و خرده ایی سالگی و من وقتی آدم آن طرف خط را از راه دور.اینطوری می شود که ناخودآگاه لب هایم روی دهانه گوشی مماس می شود و خبرم هم نیست که چه قدر همینطوری بوس از من گرفته این گوشی نیم وجبی.اینطوری خوب است.همه ما خوشحالیم .من خوشحالم.کسی که آن طرف خط است خوشحال است.گوشی سفید رنگم خوشحال است.و این تقریبا عادلانه است. البته بدی های خودش را هم دارد.مثلا اگر موقع صحبت کردن حواسم نباشد که از بالا قفلش کنم آنوقت لپ ام می خورد به تکمه Hold و بعد هعی برای مخاطبین آنطرف خط آهنگ های ریتمیک پخش می شود.مشاور اعظمم هم همیشه سر این قضیه آمپرش بالا می رود.هان یادم رفت بگویم.من یک مشاور اعظم دارم که همیشه توی جاهایی که در گل می مانم با او مشورت می کنم.مشاور اعظم من آدم تحصیل کرده ایی است که خودش همیشه از زیر این عنوان طفره می رود ولی آخر سر هم می داند که مشاور من است و مجبورذ است همه سوال های توی ذهنم را یکی یکی جواب بدهد.بد روزگار هم همیشه وقتی با این بنده خدا حرف می زنم هم گوشی می رود روی Hold و من قشنگ صدای داد و فریادهای این دانشمند فرزانه را از آنطرف خط می شنوم که می گوید"رهااااااااااااااااااا لپ ات رو از سر راه جمع کن"..اگر توی عرق ریزان سگی و ترافیک سنگین همت و برگشتن از سرکارش هم که باشد دیگر این فریادها بیش تر هم می شود...که البته با چند لحظه سکوت حل می شود. با اینهمه من علی رغم همه ایرادهایش بازهم دوستش دارم(منظورم مشاور اعظم نبود ها؛آن بنده خدا اصلا توی این فازها نیست،از کل زندگی فقط درس خواندن را می داند و بس.من گوشی را گفتم).به خاطر همه حس های خوبی که برایم تداعی می کند.مراقب گوشی هایتان باشید.آن ها حساسند.برعکس چیزی که نشان می دهند خیلی خیلی حساسند.وقتی SMS نامربوطی برای شما می آید بیش تر از خودتان کنجکاو می شوند.بیش تر از شما برای SMS هایی که منتظرش هستید انتظار می کشند.باور نمی کنید؟ +وقتی آدم برود این پست را بخواند خیلی از حس تنهایی هایش کم می شود. +خواسته بودید کتاب هایی که می خوانم بنویسم؛کتاب این هفته"سنگی بر گوری" جلال آل احــمد..(برای پتجمین بار هم خواندمش)
انعکاس این پست در وبلاگستان . . .  آدم خسته باشد.خیلی خسته باشد.پیش خودش بگوید ..بگوید آدم های دور و بر همه به درک ،دوستان خودم را عشق است.زنگ بزند به دوستانش.یکی یکی شان بعد از یکی دو دقیقه بفهمند سگی به جای اینکه نازت را بکشند برایت شاخ شوند،یکی مست باشد،یکی حوصله اش سر رفته باشد،آن دیگری در دسترس نباشد،آخری هم فقط تلفن ات را جواب داده ببیند اتفاقی نیفتاده باشد..حالت از هرچه دوست است به هم بخورد.زیر لب بگویی به جهنم.گوشی را از بیخ خاموش کنی.حوصله نداشته باشی. بعد از آن قشنگ با زمین و زمان بحثت شود.سر نازنین ترین آدمی که میشناسی اش داد بزنی.پشیمان شوی.سردرد بگیری.برسی  پشت درب واحد،دیر برگشتنت به خانه داستان شود.بروی توی اتاقت از بوی گند پاهای عرق کرده و جوراب کلفت حالت به هم بخورد.خسته باشی.گشاد تر از آن باشی که بخواهی پاهایت را بشویی.حوصله دوش گرفتن هم نداشته باشی.مادرت وارد اتاقت شود.گیر بدهد.برود.دوباره برگردد.یگ تیکه دیگر هم بارت کند.پدرت زیر چشمی چشم غرره برود برایت.تو لال شوی.گرسنه باشی.اشتهای خوردن،کوفت کردن نداشته باشی.یادت بیفتد چک ات را نقد نکردی.یک قرون هم پول توی جیبت نداری. روی تخت ولو شوی ملحفه و روتختی بچسبند به تنت از گرما عصبی شوی.عصبی که شدی بزند به دندان های سالم و ناسالم همه از بیخ و بن درد بگیرندت.ساعت دو و سی و پنج دقیقه نصف شب باشد.کسی را نداشته باشی ؛کسی لیاقت نداشته باشد،کسی دوست نباشد،از آن دوست های درست و حسابی نباشد..نباشد که توی آن حال زنگ بزنی،از خواب بیدارش کنی،با او حرف بزنی و او فقط بهت گوش بدهد.نداری.جدی جدی نداری؟به جهنم.به درک.به درک.یه دررررررک (!)به خودت بگویی به جهنم.بطری آب را سر بکشی.تازه گرسنه ات هم بشود.حوصله خوردن نداشته باشی.حوصله کتاب خواندن نداشته باشی.حوصله نوشتن نداشته باشی.حوصله خوابیدن نداشته باشی.بزنی به سیم آخر.مشت بکوبی دیوار را.ملحفه را مچاله کرده با تمام قدرت پرت کنی آن طرف اتاف نه متری روی فرش.از خشم به خودت بپیچی.با هزار بدبختی شب را صبح کنی.تظاهر کنی رومزگی همه دغدغه ات شده،گوشی ات وسط ظهر.بعد از ظهر زنگ بخورد.ببینی همان آدم هایی که دیروز و دیشب محتاجشان بودی.نیازشان داشتی بهت زنگ زده اند لحظه ایی درنگ کنی و یگویی : به درک.
مقایسه کردن یکی از منفورترین فعل های دنیاست.چه آن زمان که دانش آموز کلاس دوم راهنمایی باشی و با دخترعموها و پسرخاله هایت مقایسه ات کنند،چه آن دوران که  پشت کنکور باشی و کنکوری های سال قبل بشوند اسوه و الگوی تمام تو توی درس خواندن و زندگی کردن و خوابیدن و کلاس رفتن و دوستی کردن و قطع ارتباط کردن و حتی دستشویی رفتن با پای چپ یا راست، یا چه آن هنگام که خودت از خودت حالت بهم بخورد و اینبار خودت مرتکب این جنایت در حق خودت بشوی وقتی مدام پیش خودت فکر می کنی فلانی تا دیروز توی کلاس شیش میزد حالا بعد از سه چهار سال گمنام بودن و گذراندن دانشگاه ناکجا آباد برای خودش شده فلان شخصیت در فلان اداره و والخ...اساسا به نظر من مقایسه کردن خودت با هرکسی..هر چیزی..یا هر موقعیتی یکی از خزترین حرکت های دنیا محسوب می شود.تصور کن توی ایستگاه نشسته ایی همانطوریکه چشم انتظار اتوبوس شرکت واحدی و در فکر بدبختی هایی هستی که هر روز با یکی یکی شان دست و پنجه نرم می کنی و هیچ کاری هم برای خط زدنشان از زندگی  از دستت بر نمی آید،یکهو همکلاسی دوران پیش دانشگاهی ات را ببینی که آن موقع سبیل هایش سوژه تان بود و الان برای خودش آنچنان دافی شده که جا دارد تک تک عناصر صورت تو را به جای آن موقع ها سوژه کرده و با ماشین از جلویت رد بشود،بعد تو هی با خودت فکر کنی که بخشکی شانس..و تصمیم بگیری از ایستگاه بیایی بیرون و تمام مسیر را پیاده گز کنی و وانمود کنی که هیچ جایی ات نسوخته ولی...واقعا احساس کنی که از درون "چیز "شدی! و این یعنی تو دقیقا برای حسی پاره شدی که نه تنها هیچ کمکی به پیشرفتت نمیکند تازه واقعا الکی خودت را عذاب دادی...و روح بدبختت را سرخرده...خب این یعنی که چه؟اسمش را بگذاریم یک انقلاب درونی که بعد از آن روز تو تصمیم گرفتی یک آدم جدید باشی و خودت را بسازی؟یا به چشم یک عامل افسردگی بهش نگاه کنیم که قرار است تو را درگیر کند و چند روزی تیپ روشنفکری به خودت بگیری و عدم وابستگی به غیر و فلان؟ساده است.یک کسی چشم باز می کند تحت پوشش کمیته امداد است.یک آدمی هم از روز اول که به دنیا آمد کلی خدم و حشم فقط زیرش را تمیز می کنند با کلی اسباب بازی های گران قیمت که اصلا نمیفهمد"ندارم" یعنی چه.یک آدمی همیشه خدا توی خانواده مرفه اش آرامش داشته و اتفاقا همیشه خدا هم جمعه شب ها بهمراه همان خانواده آرام اش لبخند به لب از گشت و گذار بر می گردند و خودشان را برای شروع  یک هفته خوب آماده می کنند.از آن طرف هم یک بینوایی از بد روزگار هر جمعه اش عزای جنگ و دعواهای پدر و مادر را گرفته سر فامیل خانواده پدرش یا چه میدانم غذایی که سوخت جلوی فلانی فلان رفتار را انجام دادی و...اینطوری میشود که فقط دعا میکند این جمعه لعنتی زودتر تمام شود و پدر و مادرش که مثل ...به جان هم افتادند از فردایش کمتر چشم توی چشم شوند.زندگی است دیگر.حالا که اینطوری شده.باید افسرده بازی دربیاوریم؟نه اینکه من هیچ وقت در مهلکه قیاس قرار نگرفته باشم ها نه.اتفاقا تا دلتان بخواهد مقایسه شدم ولی بعد از کلی فکر کردن و پیاده از ایستگاه تا خانه برگشتن ها میدانی چه دستگیرم شد؟اینکه زندگی من این است.با همه کم و کاستش و من واقعا فقط باید یک کار کنم.بپذیرمش..نه اینکه هیچ اقدامی نکنم و قانع باشم ها نه..فقط باور کنم که حقیقت زندگی من این است.پول خوب است.ولی من ندارمش.محبوبیت عالی است.ولی من ندارمش.جذابیت نیاز است.و من ندارمش.درد کشیدن زیادی تکراری شده؟ولی من نمی توانم صورت مساله را پاک کنم.خیلی چیزها دلم می خواهد که نمی شود؟ خب نشود..به جهنم که فانتزی اش را دارم و نمی شود.خب نشود.......قرار نیست به خاطر نداشتن این چیزها خودم را پاره کنم که.خب ندارم ایها الناس.چه کار کنم؟آن اوایل دانشگاه یادم می آید هرکدام از دوستانم که ماشین هایشان مدل بالاتر بود صمیمیت بیش تری باهاشان داشتم،الان شاید باورتان نشود نصف بیش تر دوستانم پیاده گز می کنند.حالا مدت هاست که کم کم یاد گرفتم خودم را با  کسی مقایسه نکنم.بگذارید دیگران خودشان را با شما مقایسه کنند.دیگران عادت های رفتاری شما را تقلید کنند.دیگران توی کف شما بمانند.سعی نکنید بشوید مثل استادتان.مثل دختر مافوقتان.مثل دوستتان.باور کنید چیزی که الان خودتان هستید فوق العاده است.عالی است.عالی.مطمئن باشید خیلی ها توی اتوبوس،سینما،دانشگاه،بازار شما را دیده اند و برای دقیقه ایی روی شما زوم کرده اند و محو صحبت کردن،لباس پوشیدن و چهره شما شده اند و خودتان متوجه نشدید.برای موفق بودن فقط کافیست بدانید می خواهید از خودتان چه از آّب در بیاورید.یک روشنفکر مو فرفری که هر روز عصر راس یک ساعت خاصی توی کافه نشسته و دارد مجله ورق میزند و همه می خواهند کشفش کنند.یک جنتل من که خیلی سرزبان دار است و کت های شیک می پوشد و در کارش هم خیلی موفق است؟یک دختر خانم سنتی که خیلی مسولیت پذیر است و به این راحتی ها خام کسی نمی شود و همه پسرهای دانشگاه ازش حساب می برند؟یک آدم تنها که اتفاقا خیلی خسته است و همیشه فقط یک دست لباس خاص می پوشد و عاشق کوله پشتی رنگ و رو رفته اش است و حاضر هم نیست به هیچ قیمتی با هیچ کوله دیگری تعویضش کند؟خیلی خب.همان بشوید.ولی در نوع خودتان.هر تیپی که دوست دارید بگیرید ولی از خود واقعی تان.مثلا اگر شخصیت خاصی مدنظرتان است که همیشه یک دست لباس ساده می پوشد و  و اتفاقا ست تمام وسایلش سورمه ایست قرار نیست شما هم دقیقا عین همان را همان رنگ بخرید و بپوشید.خوب دقت کنید ببینید شاید یشمی برای شما مناسب تر باشد.به اینجای حرف هایم که رسیدید،و باور تان شد که این پرفکت ترین حالت ممکن برای شرایط مزخرف فعلی است آن وقت دیگر می توانم بگویم جدی جدی یاد گرفته اید خودتان را با هیچ کسی مقایسه نکنید،در این صورت فقط خودتان را ارتقا می دهید.بدون توجه به اینکه همکلاسی قدیمتان الان کجا ایستاده و شما کجایید.بدون در نظر گرفتن محدویدت هایتان.و دقیقا این یعنی نگرش موفقیت آمیز و صحیح.یعنی پیشرفت.یعنی رضایت از خود.یعنی عالی.زود باشید نوبت شماست.حالا راستش را بگویید ببینم،شما چه کرکتری را برای خودتان خیلی می پسندید؟+عنوان برگرفته از شاهکار فاضل نظری"نباید هیچ میگفتم.نباید هیچ می پرسید..خودش از گریه ام فهمید.مدتهاست..مدتهاست.."
شرح دیروز من و آقای جوان (کلیک)
+ انعکاس این پست در پیج کافی کتاب... گیرم که موهای لخت و مشکی تو دلفریب و بلند است،قبول.خیلی بلند است؟تا روی آرنج هایت هم می رسد؟قبول.دندان هایت سفید و یک دست است!چشم هایت نافذ و گیرایند؟خیلی بارت است؟خیلی کتاب خواندی،خیلی مقاله داری،خیلی صاحب نظری،خیلی تیزی؟قبول..منطق افلاطونی ات دیوانه کننده است،دخترانی که به مغازه تو می آیند برایت غش می کنند،.آن قدر هواخواه داری که هی به رخ بکشی،قدت یک و نود و خرده ایی، خوش قد و قامت و چارشونه ایی این ها را همه یک جا داشتی؟ قبول.هر دوشنبه  مجلس سماع می روی.تسبیح فیروزه ایی تو از تسبیح فیروزه ایی من شفاف تر است از بس ذکر خدا گفتی،زیبا شعر می خوانی.عالی شعر می خوانی.موقع شعر خواندن مرا و خویش را دیوانه می کنی؟هدیه هایت لباس های محلی و بکر است؟ آخرین بار برایم یک دون* هدیه خریده بودی از بازار قیصریه؟درویشی؟دانشگاه طهران یادگرفتی نقاشی کردن را؟روز به روز زیباتر می شوی؟نویسنده ایی؟شاعری؟کتابخانه ات هوش از سر آدم می برد؟شاگردانت هر روز برای پرسیدن احوالت زنگ میزنند؟عکس های چله نشینی ات را به هیچ کسی نشان نداده بودی؟به این زودی ها عصبانی نمی شوی؟تقریبا عصبانی نمی شوی؟مهربانی؟خیلی مهربانی؟ظریف ؟؟تابع ادبی؟شرم داری از گفتن خیلی از کلمه های محبت آمیز؟من معشوقه عرفانی تو؟لباس های افتان می پوشی؟شلوار جین سورمه ایی پر رنگ با پیراهن های سه دکمه یقه بسته؟؟؟می خواهی دیوانه ام کنی؟ قبول!حرف هایم را نگفته میدانی..موقع خوردن سحری زنگ میزنی؛مرا و خودت را از خواب می اندازی و بعد می روی و تا افطار خبری ازت نیست...دم دمای افطار زنگ میزنی می گویی خواستم اینطوری افطار کنم...بعد من می خندم و تو می گویی سبحان الله!!!؟زیر لب می گویی قبول باشد قبول باشد.قبول...تو می گویی عادت ابرو بالا انداختنم را ترک کنم؟قبول...تو می گویی چشمک زدن های را ترک کنم؟قبول...اصلا همه خواسته های تو قبول..فقط حالا که داری می روی یکی محکمش را بزن زیر گوشم که یادم نرود" بعد از هم این قبول قبول گفتن ها هم آدم تنهاست.خیلی هم تنها"قبول؟همشهری داستانت را بخوان..قبول...+دیوانه نمی گوید دوستت دارم.دیوانه می رود،تمام دوست داشتن را ،به هر جان کندنی؛جمع می کند از هر دری،می زند زیر بغل می ریزد زیر پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد."مهدیه لطیفی"*دون: لباس سفید بلندی که در سماع می پوشند.
مثلا وقتیکه من و تو دوتایی با هم برویم سفر.وقتیکه وسط آبهای اقیانوس آرام دست هایم را بگیری و لب هایم را با دقت زیادی ببوسی.مثلا وقتیکه برویم خزر توی عصر سه شنبه هایش دو تایی شنا کنیم بعد من بروم زیر آب تو برایم بشماری یک..دو...سه...چهار...یا نه..اصلا دوتایی برویم استخر..از آن استخرهایی که دوازده شب به بعدش تازه بفهمی شنا کردن یعنی این.بعد با هم شنا کنیم،من زیر آب شکمت را ببوسم و مدتی بعدتر تو دست هایت را مثل بشقاب زیر کتف هایم نگه داری تا مسلط تر روی سطح آب یمانم.بعد همانطوری یکهویی نامت را آرام صدا کنم بگویم"می شود تا صبح دست هایت را برایم بشقاب کنی؟" و تو با سر اشاره کنی که "اهممم" و من آرام بشوم و یک لبخند مسرت بخش بزنم که تا صبح دست هایت را بشقاب کردی برای من. مثلا وقتیکه تو از سر کار بیایی بعد من بدو بدو در حالیکه دارم سگک گردنبندم را سفت میکنم از اتاق خواب بیایم بیرون و سینی شربتی را که از قبل برایت تدارک دیدم را بردارم و به استقبالت بیام و تو بدون درنگ سینی را از دستم بگیری بگذاری روی میز و دست هایم را دور گردنت حلقه کنی و توی همان راهروی ورودی و کیف به دست تنم را استشمام کنی.مثلا وقتی که یک هفته رفته باشی ماموریت شهرستان...نه نه..اصلا دو سه روزی من با بچه های قدیم رفته باشم شیراز و وقتی بر گردم ببینم با آن غرور مردانه ات ایستاده ایی پشت پنجره و وانمود می کنی خانه و آشپزخانه تمیز است و نمیدانی من از همان جلوی راهرو می توانم معنی ته ریش آن مدلی را با آن زیرپوش سفید چروکت تشخیص بدهم که چه قدر تنهایی اذیتت کرده و بدون من... مثلا وقتی که از گردنه حیران رد می شویم و تو یک جای پرت نگه می داری برایمان آش بخری با شاه توت های لیوانی و ببینی من خودم را زدم به خواب و نه دلت بیاید بیدارم کنی و نه تنهایی آش بخوری...و این دل دل کردن هایت را از زیر چشم نگاه کنم و روانی تر شوم از دوست داشتنت.یا وقتیکه فروش امروز مغازه خوب نبوده و حوصله نداری و لبخندت مصنوعی باشد و من به جای غرغر کردن و ایراد گرفتن به اینکه تلفن هایم را جواب ندادی،یک ظرف آب ولرم بیاورم بگذارم زیر پاهایت و آرام آرام با گلاب برایت شستشویش دهم و لیوان شربت آبلیموی تگری بدهم دستت و بگذارم تا می توانی خودت را برایم لوس کنی و من فقط بگویم "چشم مرد من.." مثلا وقتیکه زمستان باشد بنشینیم کنار بخاری و بستنی توت فرنگی بخوریم و من بلند بلند برایت کتاب بخوانم. تابستان باشد و من برایت تاپ های رنگ به رنگ بپوشم با دامن های پرچین. برگ ریزان باشد و شب هایش را برویم دوچرخه سواری زیر باران های بی امان پاییزی.. بهار باشد و برویم لرستان و طبیعت بکرش را عکاسی کنیم. و یک نمایشگاه عکس خلاقانه راه بینداریم. وقتیکه الکی بگویم سردم است و گرم  برایم  جایی باشد که  آغوش تو است...وقتیکه بچه دار شویم و من قیافه بچه ها را به خودم بگیرم که نکند وقتی فرزندمان به دنیا آمد تو بیش تر از من او را دوست داشته باشی..نکند دیگر نازم را نکشی...بعد تو قیافه جدی به خودت بگیری و بگویی قبل از اون بچه مادرش باید سلامت باشد و من همانطوری ته دلم از ذوق بمیرم.وقتی دوتایی برویم خرید و توی اتاق پرو یک طوری لباس را بر تنم نگاه کنی که من به خودم مغرور شوم...وقتی که توی خیابان زیر گوشم پچ پچ کنی و دوتایی بخندیم.وقتی توی مترو سرم را بگذارم روی سینه ات و تو نگذاری کسی پایم را لگد کند یا کیفش به دستم بخورد که بیدار شوم.وقتی برایم شلوار جین خالی بپوشی بدون تی شرت و توی خونه برایم راه بروی.وقتی بروم حمام و فقط یکبار..یکبار هم که شده کسی باشد که حوله را برایم گرم کند.و تو برایم این کار را بکنی...وقتی من ریاضی خوانده باشم تو نقاشی.من شیمیست باشم تو روانشناس.من آرام باشم تو سرزبون دار.مثلا وقتی من این کلمه ها را ردیف کنم و تو روحت هم خبر نداشته باشد یک روزی مخاطب تمام پست های این وبلاگ بودی.مثلا وقتیکه دلم کمی لحظه های متنوع بخواهد و تو یگویی چی مثلا بعد من برایت تند و تند بگویم مثلا وقتیکه من و تو دوتایی با هم برویم سفر.وقتیکه وسط آبهای اقیانوس آرام دست هایم را بگیری و لب هایم را با دقت زیادی ببوسی.مثلا وقتیکه برویم خزر توی عصر سه شنبه هایش دو تایی شنا کنیم بعد من بروم زیر آب تو برایم بشماری یک..دو...سه...چهار... تمام/
دوزاه سیزده چهارده..چهارده بار تمام این آهنگ مزخرف  را پشت سر هم پلی می کنم.با هر کلیک حرصی تر می شوم و آدامسم را محکم تر باد می کنم و می ترکانمش.در تمام مدت به این فکر می کنم که چرا من یک دوست پسری بی افی چیزی ندارم که دستم را بندازم دور گردنش یا احیانا دور کمرش بعد یک لبخند شیش هم بزنم برای عکاس و توی لنز نگاه کنم و دست آخر بگذارمش روی صفحه فی.سسس بوکم و زیرش هم بنویسم"عشق منههههههههه "...نه اینکه حسودی ام شده باشد به آزی ها.نه! فقط دارم فکر می کنم من چی ام از این دختره کوتوله دماغ عملی سیاه سوخته کمتر است که دو ماه یکبار ریلیشن شیپ های خفن(این اصطلاح خفن غلیظ خوانده شود لطفا) می گذارد روی پیجش و ملت را خوشحال می کنداز هنرمندی هایش.آن هم چه ریلیشن شیپ هایی..چه دوست هایی! خوب که فکر می کنم میبینم این سحر بدبخت راس می گفت آنروز توی راه برگشت خانه که "دقت کردی وقتی تنهایی حتی یک سوسک نر هم نگاهت نمی کنه،ولی وقتی با کسی دوستی از زمین و زمان برات پیشنهاد می باره؟"حالا شده حکایت من....البته قسمت اولش بیش تر مصداق دارد برای من (از بس که آدم روی شانسی هستم)..به سرم میزند خودم یک فکری برای خودم بکنم.اه ه ه ه ه..باز این آهنگ لعنتی تمام شد..از نو پلی اش می کنم و همین که چند ثانیه اولش می گذرد طوریکه انگار خون به مغزم رسیده باشد؛تصمیم می گیرم طی یک اقدام استراتژیک و مثل یک دختر باعرضه خودم برای خودم یک حرکتی بزنم.مردم از بس تنهایی کشیدم.ولنتاین تنها.عید تنها.جمعه تنها.خرید تنها.کافی شاپ تنها.شب تنها.روز تنها. ای درد و تنها ..ای کوفت و تنها....ما هم دل داریم خب.این تنهایی بالاخره باید یک جایی تمام شود یا نه؟بله بله بله.من از همین جا به همه آدم های تنها حق می دهم که خودشان برای تنهایی شان یک کاری بکنند؛حتی دوست پیدا کنند.الان هم اگر شما  جزو آن دسته از آدم هایی هستید که تنها نیستید و دارید و برای طرز فکر نویسنده این جملات تاسف می خورید باید بگویم شما خیلی بیجا کردید که اونطوری نگاه می کنید.بیایید یک دو هفته ایی تنها بروید بیرون؛ سه چهار بار تنهایی بروید خرید،یکی دوباری تنهایی بنشینید توی جمع های دونفره ببینم بازهم همینطور اردر می نویسید برای آدم های تنهای بیچاره و ارزشی مابانه رفتار می کنید؟البته به احتمال قوی آن وقت دیگر آلوده این تنهایی شدید و با درصد بالا تا آن موقع به جرگه ما تنهایان دنبال شوهر(یا به عکس...دنبال دوست دختر پیوستیدو نیازی به توجیه و اثبات نیست)بگذریم.انقدر حرف زدم که باز این آهنگ لعنتی تمام شد....خب کجا بودیم!! آهان.دنبال یافتن دوست پسر..حیله اس ام اس اشتباه فرستادن که کلا منتفی است چون من شماره کسی را که نشناسم را سیو نمی کنم؛یادم هم نمی آید از کسی شماره گرفته باشم که الان بتوانم بهش زنگ بزنم..خب می ماند کانتکت های مذکر توی گوشی ام که طبیعتا آن ها نیز به خودی خود حذف هستند.چون اگر مرد این حرف ها بودند یا به درد من می خوردند الان نه من تنها بودم و نه آن ها..پیشنهاد آخر همین گزینه سایت های همسریابی است که رسما تیر آخر در شرایط موجود محسوب می شود.با یک عالمه بدبختی و کلی هفت خوان سوالات گونه گون با بدبختی توی یکی شان عضو می شوم و روی والم میزنم "برای من پول اهمیتی نداره.اخلاق مهم ه و از این شر ها"..تا می آیم برای هجدهمین بار این آهنگ مزخرف را پلی کنم اولین کامنت روی سایت را میبینم که شماره اش خط ثابت است.زنگ می زنم.چند دقیقه ایی صحبت می کنیم و قرار می گذاریم اس ام اسی با هم بیش تر آشنا شویم.همین که لهجه نداشت و صدایش شبیه این معتادها نبود برای بار اول بدک نبود. نیم ساعت گذشته و شانزده تا اس ام اس از دوست پسر یافت شده می گذرد.محتوای تمام اس ام اس ها به شرح"من تو را برای ازدواج می خوام/ازت خوشم آمده/شغل پدرت چیه/تاحالا چندتا دوست پسر داشتی/تو هم منو دوست داری؟ و سال تولد" می گذرد.به اس ام اس هفدهم که میرسم ناخودآگاه آدامسم را قورت می دهم و دوباره اس ام اس را می خوانم: " ejaze midi biam khastegarit ag toam moafegh bashi in hafte miaim"... آهنگ که تمام می شود پیش خودم فکر می کنم تفریح کردن توی چنین سایت هایی خیلی بیش تر از چیزی که به نظر می رسد شان آدم را پایین می آورد.توی اس ام اس آخر برایش توضیح می دهم که ازش خوشم نیامده و خیلی سریع و شیک برایم بای for ever سند می کند.عضویتم را توی سایت همسریابی لغو می کنم و با خودم فکر می کنم چه قدر راحت  آدم ها به خودشان اجازه می دهند اطرافیانشان را اسکل کنند.آهنگ را برای بار آخر پلی می کنم.و صفحه فی.س.سس بوک آزی را میبندم و روی والم میزنم: "تنهایی سگش شرف دارد به ریلیشن شیپ های تاریخ انقضا دار."چند دقیقه بعد آزی لایکم می کند.
"روزی از روزها، مردی تصمیم گرفت که میدان گلادیاتورهای شهر رم را بدزدد، چرا که می‌خواست میدان فقط مال او باشد و با کس دیگری تقسیمش نکند. کیفی برداشت و به میدان گلادیاتورها رفت. منتظر شد که توجه نگهبان به طرف دیگری جلب شود. بعد با سختی زیاد کیفش را از سنگ‌های قیمتی پر کرد و به خانه برد. روز بعد هم همین کار را کرد، و از آن به بعد همه‌ی صبح ها (به غیر از یکشنبه‌ها) کارش همین بود. در طول روز، دو یا سه بار می‌رفت و می‌آمد و به دقت مراقب بود که نگهبان او را نبیند. یکشنبه‌ها را استراحت می‌کرد و به شمارش سنگ‌های دزدیده شده می‌پرداخت که در زیرزمین خانه روی هم انباشته می‌شدند.وقتی زیرزمین پر شد، شروع کرد سنگ ها را در زیر شیروانی جا دادن. وقتی آن جا هم پر شد، سنگ‌ها را زیر مبل‌ها، درون کمدها و حتی در سطل لباس‌های کثیف جا داد. هر بار که به میدان گلادیاتورها برمی‌گشت، به دقت همه‌جا را برانداز می‌کرد و با خود می‌گفت: «به نظر می‌رسد که با اولش فرقی نکرده است. ولی نه، آن پایین پایین‌ها کمکی کوچک شده است!» و در همان حال عرقش را خشک می‌کرد و یک آجر از پله و یک سنگ از تاق می‌کند و کیفش را پر می‌کرد. در کنارش، جهانگردان، بهت زده و با دهانی باز از شگفتیِ این همه هنر، در رفت و آمد بودند و او به آرامی و پنهانی می‌خندید و در دل می‌گفت: «روزی که میدان گلادیاتورها را سر جایش نبینید، چشم‌هایتان از حدقه درخواهد آمد.» دیدن کارت پستال‌های آمفی تئاتربزرگ میدان گلادیاتورها به نشاطش می‌آورد، تا حدی که برای پنهان کردن خنده‌هایش، دستمالی را به بهانه‌ی گرفتن دماغ، جلوی صورتش می‌گرفت و پیش خود می‌گفت: «ها،ها،ها! کارت پستال‌های مهمی‌اند. در آینده‌ی نزدیک اگر خواستید میدان گلادیاتورها را ببینید باید دلتان را به همین‌ها خوش کنید.»ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشتند. سنگ‌های دزدیده شده، حالا دیگر زیر تخت جا داده می‌شدند. آشپزخانه و دستشویی پر بودند. وان حمام هم پر شده بود. راهروی خانه به شکل سنگر در آمده بود..." ادامه این داستان اینجا....
مرا ببوس.بگذار تنـها یک حس میان داشته ها و نداشته هایم تا تو باقی بماند.دوست دارم این حواس پرتی با تو بودن را،اینکه نام همه آدم های دنیا را با تو اشتباه می گیرم ،شیرینی لب هایت مرا یاد روزهای اول نوجوانی ام می اندازد،آن موقع ها که هنوز رژلب صورتی خواهر بزرگترم اوج خاستگاه من بود.آن موقع ها که دست های ظریفم را بعد از شیو مثل بلور مراقبت می کردم تا حمام بعد..مرا ببوس و به یادم بیاور برای داشتن حس هایی که هرگز از آن من نبودند چه قدر تلاش های گونه گون کردم ،حالا که تو جدی جدیبرای من نه،برای زنی دیگری.مرا ببوس. فقط همین یک بوسه را رد و بدل کن لامسسب...قول می دهم وقتی لب هایم را بوسیدی،گرمایم را که احساس کردی،و برای آخرین بار نفسهای عمیق ات را سفیر گداختن تمام تنم فرستادی ،ضربان قلبم را که بالا بردی آنگاه من برای همیشه کور خواهم ماند؛تا دیگر هیچ،هیـچ صحنه ایی زیبایی آغوش تو و دستانت را از خاطراتم پاک نکند.حالا تمام رسالت من تا آخر عمر همین چشم های بسته است.همین یک دقیقه.همین لب خند مردانه ات.همین کبریت آخرین نفس های عمیق ق ق ق ق تو در تنم..به همین آخرین بوسه ات قسم که چشم هایم را خواهم بستفقط مرا ببوس.+ بعد از لبانت، از هیچ چشمه ای سیراب نگشتم .++ دانلود کنید و فکر ..(اگر خواستید)
سکوت کن.تو هم بیا با من..فکر کن..به یک دوش ولرم،در بهبوهه داغ این زندگی سگی.آرام بگیر.نفس بکش.رها شو.زندگی کن.هیس...گوش کن.همه دنیا ساکت شده است.آرام آرام چشم هایت را ببند.چال روی گونه هایت که طلوع کرد اسمم را صدا کن.دست هایم را محکم بگیر.هیس..هیس..هیس..گوش کن.فقط گوش کن...لبخند بزن...تماشا کن.این منم.من ه خیلی تنهایی که حالا مقابلت لال ایستاده.آینه قدی اتاق بدون پنجره ام را بغل کن تا مرا محکم تر و نزدیک آغوش بگیری..این منم که با تنهایی ام می خوابم.بیدار می شوم.صبحانه می خورم.قهوه دم می کنم به غروب همیشه تکرار  پشت ساختمان های بلند واحد های روبه رویی چشم می دوزم و خمیازه کشان و تلوتلو خوران  می روم  برای دوباره شب بیداری،دوباره استرس،دوباره فکر.دوباره فکر.دوباره فکر.دوباره من در فکر و تو در خواب.من تنهای من بیا..تو هم سکوت کن.دارد صبح می شود.بخواب.